جدول جو
جدول جو

معنی خسته مرد - جستجوی لغت در جدول جو

خسته مرد(خَ تَ / تِ مَ)
رنجور. بیمار. دردمند:
دو هفته برآمد برآن خسته مرد
بپیوست و برخاست از رنج و درد.
فردوسی.
، مجروح. جراحت برداشته. جریح:
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سره مرد
تصویر سره مرد
مرد برگزیده، جوانمرد، کنایه از بی ریا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خسته بند
تصویر خسته بند
پارچه، نوار و مرهمی که بر روی زخم و جراحت می بندند، شکسته بند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ تَ مَ)
یکی از شعرای قدیم ایران. نام دیگر او دیواره وز است و او شاعری است طبری در مائۀ چهارم هجری در دربار عضدالدولۀ دیلمی و قابوس بن وشمگیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دیواره وز در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ ذَ تَ)
خستن. مجروح کردن. جراحت رساندن. جرح. (یادداشت بخط مؤلف). تعقیر. (منتهی الارب). تکلیم. (تاج المصادر بیهقی). عقر. (منتهی الارب). قرح. (دهار). کلم. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) :
سپه را همه دل شکسته کنی
به گفتار بی جنگ خسته کنی.
فردوسی.
خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت
نفایگان را پی کرد و خسته کرد و فکار.
فرخی.
بچین هین گل ای شیعه و خسته کن
دل ناصبی را به خار علی.
ناصرخسرو.
مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبینشان تنم را خسته کرد.
مولوی (مثنوی ج 1 ص 68).
، آزرده دل کردن. رنجاندن: و دیگر مناسب حال ارباب همت نیست یکی را امیدوار گردانیدن و باز بنومیدی خسته کردن. (گلستان سعدی)، وامانده کردن. در تعب انداختن. (از ناظم الاطباء). مانده کردن. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ یِ مَ)
خانه شوهر. خانه زوج: خانه ارثی بچه های فلانی خانه مرد است نه خانه زن
لغت نامه دهخدا
(خاصْ صَ / صِ یِ مَ)
اهل و عیال مرد
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ خَ)
آنکه درصدد خریدن چیزهایی است که صاحب آن درمانده و از این رو به ثمن هر چه بخس تر فروشد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سره مرد
تصویر سره مرد
نیکخواه خیر اندیش، کارساز کارگزار، زیرک هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست مرد
تصویر دست مرد
یار مدد کار ممد معاون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
مجروح کردن آزردن، در تعب انداختن، وا مانده کردن فرسوده ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سره مرد
تصویر سره مرد
((سَ رَ یا رِ مَ))
جوانمرد، نیکخواه، کارساز، برگزیده، دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
للإطارات
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
Exhaust, Fatigue
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
épuiser, fatiguer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
این شاعر مازندرانی در دوره ی عضدالدوله ی دیلمی می زیست و
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
виснажувати , втомлювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
kuchosha, kuchoka
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
истощать , утомлять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
تھکا دینا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
ক্লান্ত করা , ক্লান্ত করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
지치게 하다 , 피곤하게 하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
yormak, yorulmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
wyczerpywać, męczyć
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
疲れさせる
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
להתיש , לה疲
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
थकाना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
erschöpfen, ermüden
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
ทำให้เหนื่อย , ทำให้เหนื่อย
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
uitputten, vermoeien
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
agotar, fatigar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
esaudire, affaticare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
esgotar, fatigar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
使精疲力尽 , 疲劳
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خسته کردن
تصویر خسته کردن
melelahkan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی